با سلام به وبلاگ معلم كلاس ششم خوش آمديد؛ لطفاً با نظرات خود ما را ياري نمائيد؛ اميدوارم لذت ببريد و براي بهتر شدن وبلاگ نظر بدهيد؛ ریشه ضرب المثل، زبان سرخ ،سر سبز می دهد بر باد
زیارت عاشورا

 

آورده اند که در روزگاران گذشته دزدی بود که با دزدهای دیگر فرق داشت . او با اینکه دزد بود ، جوانمرد بود . تنگدستی او را به دزدی وادار کرده بود ، اما هنوز خوی جوانمردی را از دست نداده بود . یک شب این دزد جوانمرد از دیوار یک کارگاه حریر بافی بالا رفت تا کمی حریر از آنجا بدزدد . با کمال تعجب دید که چراغ کارگاه روشن است و هنرمند حریر باف هنوز مشغول کار است . با خود گفت : ” این هم بدشانسی امشب ما . ” خواست برگردد که متوجه شد حریر باف ضمن بافتن حریر ، با خود چیزی می گوید . به دقت گوش داد و متوجه شد که هنرمند حریر باف می گوید : ” ای زبان سرخ ! خواهش می کنم دست از سر من بردار و فردا سر مرا بر باد نده . ”

دزد ، کنجکاو شد و ایستاد . حریر باف تا نزدیک صبح به بافتن پارچه حریر ادامه داد ، اما گاه ، از زبانش درخواست می کرد که مواظب حرف هایی که می زند باشد و فردا سر او را بر باد ندهد . دزد ، نگاهی به حریر انداخت . واقعا ً زیبا بود . دلش می خواست حریر باف بخوابد و او حریر را بدزدد و بفروشد و با پول آن زندگیش را بچرخاند . نقش هایی که حریر باف روی پارچه حریر ، بافته بود ، آن قدر قشنگ و دلربا بود که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد . مطمئن بود که پول خوبی از فروش آن به دست می آورد . اما دیگر دزدی آن پارچه حریر ، برایش اهمیت زیادی نداشت . او می خواست بداند که فردا حریر باف به کجا می رود و چرا این قدر به زبانش التماس می کند که مواظب حرفهایش باشد و حرفی نزند که باعث مرگش شود . حریر باف کارش تمام شد . توی کارگاه دراز کشید و چرتی زد . صبح که شد ، از خواب برخاست . پارچه ای را که بافته بود ، توی بقچه ای پیچید و براه افتاد . دزد از یک فرصت استفاده کرد و پیش از او از کارگاه خارج شد . بعد هم سر راه حریر باف سبز شد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : ” کجا می روی ؟ “حریر باف گفت : ” می روم دربار حاکم ، این حریر زیبا را برای او بافته ام . آدم های معمولی به اندازه کافی پول ندارند که چنین حریر زیبایی را بخرند . ”

دزد گفت : ” فهمیدم ، حریر را برای حاکم می بری که پول خوبی از او بگیری . ” حریرباف گفت : ” شاید ! خدا می داند . شاید هم پولی نگیرم و حاکم دستور بدهد جلاد سرم را از تنم جدا کند . “

دزد می خواست از او بپرسد که چرا این چنین فکر می کند ، اما بهتر دید که خودش همراه او به قصر حاکم برود و ماجرا را از نزدیک ببیند . به همین دلیل ، به حریر باف و گفت : ” مرا هم با خودت به قصر ببر . خیلی دلم می خواهد از نزدیک قصر حاکم را ببینم . ” حریر باف که نگران و مضطرب بود ، از پیشنهاد او بدش نیامد و با خود گفت : ” بگذار او را همراه خودم ببرم . شاید همراهی او باعث شود که کمتر دلشوره داشته باشم .” حریر باف و دزد ، هر دو راه افتادند تا به قصر حاکم رسیدند . حریرباف در مقابل حاکم احترام کرد و حریری را که بافته بود ، به او تقدیم نمود . حاکم بقچه را باز کرد ، پارچه حریر را بیرون آورد و در مقابل چشم درباریان ، آن را روی میزی که در کنارش بود ، پهن کرد . همه از دیدن پارچه ای به آن زیبایی و خوش نقش و نگاری تعجب کردند . هر کس درباره زیبایی و ارزشمند بودن آن حرفی می زد . حاکم هم خوشحال بود که چنان پارچه لطیف و زیبایی به او هدیه شده است . حاکم تصمیم گرفت پاداش خوبی به هنرمند حریر باف بدهد . برای اینکه کمی با استاد حریر باف حرف زده باشد ، به او گفت : ” واقعا ً تو هنرمندی . دستت درد نکند . حالا بگو ببینم این پارچه ارزشمند به چه دردی می خورد ؟ چه استفاده ای از آن بکنیم ، خوب است ؟

استاد حریر باف کمی مکث کرد و گفت : ” حیف است از این پارچه لباس تهیه شود . بهتر است دستور دهید آن را به خزانه ببرند و در جای امنی نگه دارند . بعد هم وصیت کنید که بعد از مرگ شما ، این پارچه را روی تابوتتان بکشند تا همه به تابوت شما خیره شوند و با چشم حسرت نگاه کنند . ” حاکم از شنیدن حرف های حریر باف ، ناراحت شد و فریاد زد : ” مردک ! خجالت نمی کشی ؟ در حضور من ایستاده ای و از مرگم حرف می زنی ؟ این حریر را توی آتش بیندازید تا بسوزد و نابود شود . این مردک حریرباف را هم بکشید و زبانش را از حلقومش بیرون آورید . ” حاکم پارچه را جمع کرد و جلوی پای مامورانش انداخت . چند مأمور بلافاصله سراغ استاد حریر باف رفتند و او را دستگیر کردند تا ببرند و دستور حاکم را درباره اش اجرا کنند . اوضاع قصر حاکم به هم ریخت . در این هنگام ، دزد با صدای بلند گفت : ” جناب حاکم ! امر ، امر شماست ، اما من اجازه می خواهم راز حرفهای حریر باف را برای شما بگویم ، بعد ، هرچه فرمان دادید ، اجرا خواهد شد . ”

حاکم با بی میلی اجازه داد که دزد حرفش را بزند . کسانی که در قصر بودند ، سکوت کردند . دزد پیش رفت و گفت : ” ای حاکم بزرگ ! از قدیم گفته اند : راستگو باش تا رستگار شوی . کار من دزدی است . من دیشب برای دزدی حریر ، به کارگاه این مرد رفتم . اما وقتی دیدم که تا صبح ، ضمن بافتن حریر ، به زبان سرخش التماس می کند که مواظب حرفهایش باشد تا موجب مرگش نشود ، تعجب کردم . به جای دزدی حریر ، تا صبح ایستادم و صبح نیز تا اینجا او را همراهی کردم . او قصد توهین نداشته ، اما زبانش به التماس های او گوش نکرده و باعث شده سر سبزش را بر باد دهد . ”

حاکم کمی فکر کرد . پارچه را برداشت ، به دزد داد تا کار کند و دزدی نکند . به او گفت : ” این پاداش جوانمردی توست .” استاد حریرباف را بخشید . پول خوبی به او داد و گفت : ” دیگر حرف نزن ، برو به کارگاهت و کار کن . اما خودت پارچه ها را به قصر من نیاور ، به وسیله همین دوستت برایم بفرست . من خودم می دانم که با این پارچه های ارزشمند چه کنم . ” از آن به بعد ، به کسی که مواظب حرف زدنش نیست و حرف هایش موجب درد سر او می شود ، می گویند :

 ” زبان سرخ ، سرسبز می دهد بر باد . “

 



با سلام جهت استفاده از مطالب صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد و لطفاً لينك ما را در وبلاگ يا وبسايت خود قرار دهيد و به دوستان خود معرفي نماييد باتشكر - مديريت وبلاگ

معلم كلاس ششم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 1 آذر 1393برچسب:, | 15:8 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |